آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

عملیات امداد و نجات!

سلام. پریروز یه اتفاق جالب افتاد. شب بعد از شام بانو به بغل رفتم توآشپزخونه تا از تو یخچال میوه بیارم. موقعی که از کنار شلفای آشپزخونه رد شدیم تو با انگشت به تنگای ماهیای فایتر اشاره کردی و گفتی:"مامی! مامی!" (به ماهی میگی مامی!) منم فکر کردم میخوای باهاشون بازی کنی، محلت نزاشتم و رفتم میوه آوردم و نشستیم تو هال و من مشغول پوست گرفتن میوه برای تو شدم. اما تو بازم درحالیکه پشتت به آشپزخونه بود، سرتو برگردوندی و با اضطراب هی میگفتی:"مامی! مامی!" (ماهیا روی شلف بالایی آشپزخونه بودن که از زمین حدود 2 متر ارتفاع داشت و تنگا زیاد معلوم نبودن.) گفتم : باشه، میرم آبشونو عوض می کنم، مگه تو به فرکشون باشی! بلند شدم و رفتم تنگا رو برداش...
1 مهر 1392

اولین زخم!

سلام. یادم نرفته کلی آپدیت عقب افتاده دارم که منتظر یه فرصتم برای نوشتن. و اما دیشب رفتی از سر کیفت شیشه شیرتو که مامان بزرگ برای اسهالت توش پونه و نبات داغ ریخته بود برداشتی و منم توی آشپزخونه بودم که شترررررررررررررررق! صدای شکستن شیشه اومد و تا اومدم و بابام تورو از اون منطقه دور کرد دیدیم تراشه شیشه خورده روی پات و خونی شده. خیلی ناراحت شدم. اولش خواستم جیغ بزنم اما از ترس اینکه تو هول (؟) کنی خودمو کنترل کردم و بهت لبخند زدم و بردمت خون پاتو خوب شستم و چسب زخم زدم روش. تو هم برخلاف تصورم خیلی راحت با چسب زخم کنار اومدی و چند دقیقه بعد کلا" قضیه رو فراموش کردی و شیطنتو شروع کردی! این اولین زخم زندگیت بود دخترکم. بعدها یاد میگیری ...
5 شهريور 1392

پرستار

سلام. چند روزه مامی شدیدا" دنبال پرستار واسه منه. گزینه های مختلفی بهش پیشنهاد شده که فعلا" یکیشونو انتخاب کرده. قرار شده شنبه بیاد ببینم اصن ازش خوشم میاد یا نه؟! و اما کارای جدیدم: جدیدا" با دهنم صدا در میارم. یه صدایی شبیه "تق تق" خیلی بانمکه. تازه شم فوت کردنم یاد گرفتم! با دهنم حباب میسازم و بوووووووه می کنم. چند روزه درگیر پاهامم و تلاش می کنم بگیرمشون. آخه این تیکه گوشت کوشولو با اون پنج تا زائده بامزه اش، چیز خوشمزه ای به نظر می رسه! باید امتحانش کنم! تازه ببین! بالاخره مففق شدم هردوتاشو بگیرم، آخ جون! هورااااااااااااااااا!   ...
6 دی 1391

و اینک آخرالزمان

سلام. الان غروب روز جمعه 21 دسامبر 2012 است. روزی که مدتهاست خیلیا منتظرش بودن.... و البته همونطور که متوجه شدین، هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و بنده و همنوعانم سُر و مُر و گنده هنوز روی این کره خاکی نفس می کشیم! راستش دیروز من فیلم "وان هلسینگ" رو دیدم که یه فیلم اسطوره ای در مورد جنگ میان خیر و شر و پلیدی و پاکی بود و طبق معمول خیر و پاکی پیروز میشد رو دیدم. من که همیشه عاچق این نوع فیلمام. بعدشم یه شامی و یه جشن یلدایی کوچیک سه نفره گرفتیم. تو هم که معمولا" غروبا منتظری تا من باهات بازی کنم و بخندونمت، دیشبم با چشمات ازم خواستی باهات بازی کنم و منم بی خیال دنیا کلی خندوندمت و خندیدم. بعدشم عکس بازی و تنقلات و هندونه و... به خودم که ا...
1 دی 1391

شب یلدا و آخر دنیا

سلام. امشب اولین شب یلدای زندگی توئه. بلندترین شب سالت مبارک عزیزم. فردا هم که قراره شوخی شوخی دنیا تموم بشه! یادمه توی سریال قصه های جزیره هم یه بار قرار بود دنیا به آخر برسه و وقتی قرار بود هرکس هرچیز باارزشی داره با خودش بیاره، فیلیسیتی با سیاست بچه گانه اش کارت های تشویقی و لوح تقدیراشو آورده بود شاید اون دنیا به دردش بخوره!!! من هیچی ندارم که پشتوانه ام باشه اون دنیا. فقط تو رو دارم. میگن نوزادا اون دنیا شفاعت پدر و مادرشونو می کنن، امیدوارم تو هم بتونی شافی ما باشی.... (لباس هندونه ایم برام کوچیک شده و یه دونه دیگه هم دارم که واسم بزرگه.)   مامان این چیه جلوی من؟ خوردنیه؟ به نظر خوشمزه میاد، میشه بچشم؟ ...
1 دی 1391

آخرین روز دنیا!

سلام گلم. امروز به پیشگویی نوسترآداموس، تقویم مایاها و یه سری انسان بیکار دیگه قراره آخرین روز دنیا باشه! نمیدونم توی آخرین روز دنیا چه کارایی باید کرد؟ از شانس بد من، از دیروز سرما خوردم و نمیشه زیاد بهت نزدیک بشم اما اگه میشد، حتما" تمام روز رو کنارت می نشستم و باهات بازی می کردم و عاشقانه تو گوشت زمزمه میکردم. یه نمازی میزدم به کمر و یه دعایی می خوندم. نه اینکه خدا گناهامو ببخشه با اینکار، چون اگه گناهام بخشیدنی باشه، خدای مهربون بدون نماز و دعا هم می بخشه و اگرم نه، اینا سودی نداره... فقط برای اینکه روحم صیقل پیدا کنه و کمی سبک شم، آخه نماز همیشه خیلی بهم آرامش میده... به دیدن تمام کسایی که رنجوندنشون میرفتم و از دلشون در میاور...
30 آذر 1391

این روزا...

آرمیتا : 4 ماه و ٢٥ روزه. این روزا شدیدا" درگیر پاهامم. همش سعی می کنم اونا رو بگیرم اما فرتش می کنم! راستی مامان بزرگم میگه کف پاهام صافه! مگه گودی کف پا از این کوچولویی معلومه؟ اگه پسر بودم سربازی معاف میشدم! هههه وقتی مامانم میوه میخورم قشنگ رد میوه رو تا دهنش دنبال می کنم گاهیم دهنمو می جنبونم. اما مامانم بخاطر حساسیت جرئت نمی کنه چیزی بهم بدم. فقط سعی می کنه جلوم چیزی نخوره. خیلی هم قلقلکی تشریف دارم! یه بار که مامانم سعی کردم دستمو به پام برسونه، دستمو که میمالوند به پام خنده ام می گرفت! وقتی به سینه و شکممم ضربه می زنه می خندم. این روزا همش با دستای کوچولوم به همه چی ضربه می زنم. گاهی با دو دست می کوبم روی زانوهام. وقتی گشنه ام باشه ...
16 آذر 1391

45 روزگی

امروز بردمت درمانگاه. توی ٤٥ روزگی وزنت ٤١٥٠ شده بود و قدت ٥٦ و دور سرت ٣٧. چند شبه (یعنی حدودا" از چله ات به بعد) شبا برامون Show میزاری! یعنی از حدود 11 شروع می کنی به جیغ زدن و گریه تا 2 و 3 شب. هرکاری هم می کنم آروم نمیشی. نمیدونم چته؟ دلت درد می کنه؟ گوشت درد می کنه؟ نفخ داری؟ قولنج کردی؟ گشنته؟ واقعا" نمیدونم. خیلی سخته آدم بخواد زبون جیغاتو بفهمه. وقتی میخوای می می بخوری اول با حرص سینه مو میگیری بعد یهو دهنتو با شدت عقب می کشی و مثل لبو سرخ میشی و جیغ بنفش می کشی. خدا کنه زودتر این حالتت خوب بشه وگرنه من رسما" هلاک میشم با این شب نخوابی ها....
4 شهريور 1391

زلزله آذربایجان

شعری به یاد کودکان نازنینی که در زلزله آذربایجان آسمانی شدند و دیگر کنارمان نیستند… شب است و باغچه‌‌های تهی ز میخک من و بوی خاطره‌‌ها در حیاط کوچک من حیاط خلوت من از سکوت سرشار است کجاست نغمة غمگینت ای چکاوک من؟ به سکّه سکّة اشکم تو را خریدارم تویی بهای پس‌اندازهای قلّک من بگیر دست مرا ای عروس دریایی بیا به یاری دنیای بی‌عروسک من  تورا به رشته‌ای از آرزو گره زده‌اند به پشت پنجرة سینة مشبّک من کسی نیامده – حتّی کلاغ‌‌های سیاه – به قصد غارت جالیز بی‌مترسک من کبوترانه بیا تخم آشتی بگذار میان گودی انگشت‌‌های کوچک من شب است و خوا...
24 مرداد 1391