آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

مرواریدای سفید

1391/10/16 1:07
نویسنده : مامان پپو
642 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

از اونجایی که مامانی سرش خیلی شلوخه، نمی تونه هر روز بیاد و اینجا رو باز کنه برای من تا من بحرفم و اونم بجام تایپ کنه. اما از اونجایی که من شصغیتی به شدت مدنی تشریف دارم، ازش مصرانه خواستم تا حداقل هفته ای یه بارم که شده بیاد اینجا تا من بتونم تجربیات لذت بخش و احیانا" ناخوشایندم از این زندگی جدیدمو براتون بنویسم.

و اما این هفته:

این هفته اتفاقات زیادی افتاد.

روز اول هفته یعنی شنبه ٩ دی ماه ٩١ یه پرستار با دخترش اومده بود که مثلا" تست پرستاری بده! اولش من ازش ترسیدم. اما انقد بهم لبخند زد و باهام حرف زد که دیگه منم دانکی شدم...... اما مامانم باهوش تر از این حرفا بود و با چهار تا چاخان خام نمیشد. من نمیدونم چرا اما مامانی از انتخابش منصرف شد. حتما" دلیلی داشته دیگه.

مامی خیلی ناراحت بود. چون امروز رسما" آخرین روز از ٦ ماه مرخصیش بود و قاعدتا" باید از فردا میرفت سرکار. (البته حدود یه ماه هم مرخصی به قول خودش استحقاقی داشت) اما خوب میدونست این یه ماهم به سرعت برق و باد میگذره و به زودی روزی میرسه که باید ساعتها از من دور باشه......

غروب مامی با انگشت شسته شده روی لثه هام کشید و یهو از خوشحالی جیغ کشید. نزدیک بود زهره ترک بشم ها! من نمیدونم مامی کی میخواد دست از این حرکات برداره؟ وجدانا" جوری جیغ کشید که من گفتم حتما" قاره استرالیایی جایی رو کشف کرده!

مامی میگفت دلم برای اون لثه بی دندونت و خنده های لثه لختت تنگ میشه! ببین توروخدا مردم دلشون برای چه چیزایی تنگ میشه؟!!

خنده

چند روز بود که بدنم داغ بود و آب دهنم از همیشه بیشتر و هرچیزی رو می چپونم تو دهنم. اما امروز ظاهرا" مامی روی لثه برجسته شده ام یه تیزی حس کرده بود..........

عینهو پرنس جان توی رابین هود مدام انگشتم توی دهنمه:

ا

آره بالاخره من داشتم دندون در میاوردم! توی پنج ماه و نیمه ای. حالا نمیدونم این دندون چیز خوشمزه ای هست یا نه؟ که مامی انقد براش ذوق کرد. طوری که همه غصه های نیافتن پرستار یادش رفت و یه آهنگ کردی گذاشت و صداشو زد بالا و با همدیگه شروع کردیم به رقصیدن.........

اگه بابا اون صحنه رو میدید یقین پیدا میکرد مامی خل و چل شده. چون تا همین چند ساعت پیشش از اینکه نمیدونست چطور با سرکار رفتن و سپردن من به غریبه ها کنار بیاد، نزدیک بود بزنه زیر گریه.........

بگذریم. مامی انقدر چیزای وحشتناک از رفتار پرستارا با نینی های معصوم و بی زبون توی خلوتشون شنیده بود و انقد از بی توجهی پرسنل مهدا گفته بودن که واقعا" نمی تونست به هیچکدوم اعتماد کنه.

خلاصه شبم بابایی اومد و از حس تیزی لثه من خوشحال شد. انگار باید هردوشون جداگانه معاینه ام میکردن تا مطمئن بشن و این معاینه توسط هرکس دیگه ای که در روزهای بعد میشنید دندون درآوردم تکرار شد، آقا یکی نیست بگه مگه خودتون دندون در نیاوردین؟ بابا شاخ که در نیاوردم! نیشخند

تو این عکس 3 روزه که لثه من تیز شده و مامی میخواد به زور از اون یه ذره سفیدی روی لثه ام عکس بگیره( جهت درج در پرونده!)، انگار دزد گرفته!

دندون

روز بعد من صبح زود راهی خونه مادربزرگه شدم و مامی رفت اداره. ٢٩ روز مرخصیشو گرفت و بعد از ظهرم ٢ ساعت زودتر اومد خونه پیشم.

روز سه شنبه هم کلاس داشت. چند روز بود که مامی برای اینکه راحتتر دندونام دربیاد، هویج میداد دستم تا بکشم رو لثه هام. آخه من از دندونگیرایی که مامی خریده بود خوشم نمیومد. خو یه جورایی سفت بودن و لج آدمو درمیاوردن. روز سه شنبه ١٢ دی ٩١ بالاخره مامی از خر شیطون پایین اومد و راضی شد منم یه کم از اون چیزایی که هی خودش و بقیه با آب و تاب میخوردن بچشم.(آخه مامی به توصیه دکی خان برای جلوگیری از حساسیت میخواست تا آخر 6 ماهگی بهم چیزی نده بخورم..) بعله! اولین مزه ای که بالاخره این جناب در عنفوان ٦ ماهگی چشیدم مزه سیب بود که مامی چند تا تیکه کوچولو رو توی پستونک میوه خوریم انداخت و داد دستم. منم آبشو گرفتم و خوردم. خیلی خوشمزه بود...... به به!

بالاخره به آرزوم رسیدم.

اینم یک عدد خرگوش:

خرگوش

مامی الان درگیر امتحاناشه اما قول داده بعد از امتحانا برام جشن دندونی بگیره.

دیگه از عادتام بگم که به همه چی با کنجکاوی نگاه می کنم، شدیدا" ترسوئم و با کوچکترین صدای ناگهانی حتی صدای آب یکه می خورم و دستامو عقب می برم.

موقعی که خوابم بیاد، اگه جام تمیز باشه و شکمم سیر، ماتحت مبارکمو می کنم به کسی که داره بهم شیر میده و پشت به طرف می خوابم. مامانم عاچق این مدل خوابیدنمه.

اینم یه مدل دیگه لالاییم. انقده خوفه! کلی خستگی از تن آدم درمیاد:

لالا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سیما مامان رادین
16 دی 91 8:19

خاله قربونت بره که ماشالا این قدر بزرگ شدی ...
دندون توچولوهاتم مبارک عزیزم
من هر چی به مامانت میگم پرستار نمیخواد خودم در خدمتتم خودشو لوس میکنه و حلال و حروم میکنه
ا


قربون خاله. میدونم رادین جون همه انرژیتو میگیره، منم واقعا" شیطون شدم دیگه.
زهره مامان آریان
24 دی 91 1:06
مرواریدات مبارک عزیزم.دیگه دخملمون داره کباب خور میشه ها