آرمیتا غذاخور می شود
شلام.
جدیدا" مامی اینا یه چیزی بهم میدن بخورم از شیر سفت تره. هر دفعه هم یه رنگ داره و یه مزه میده. اولاش خوشم نمیومد. اما بعد از چند روز عاچقش شدم.
می بینم مامان اینا بهش میگن سوپ. وقتی مامی قاشق این به قول خودش سوپو میاره جلوی صورتم و هی با دهنش برام ادا درمیاره، خنده ام میگیره. منم گاهی وقتا اذیتش می کنم و دیر دهنمو باز می کنم. وقتی هم اون محتویات قاشقو میریزه توی دهنم نفسش حبس میشه و بعد از اینکه می فهمه من غذارو بیرون ندادم یه نفس راحت می کشه و کلی تشویقم می کنه و قربون صدقه ام میره.......... انگار که کوه کنده باشم! (البته ناگفته نماند که گاهی فرو دادن اون معجون از کوه کندنم سخت تره!)
همش آوازای انقلابی برام می خونه و یه متر دهن خودشو باز می کنه، همش از خاصیت غذاها برام میگه........ اما من وقتی گشنه ام باشه زیاد دقتی به این چیزا نمی کنم. وقتی هم سیر باشم که زورکی نمی تونم غذا بخورم که!
مشکل من و مامی اینه که نمی تونیم برنامه روزانه خودمونو با هم هماهنگ کنیم، وقتی مامی بدو بدو در حال انجام کارای خونه یا درس و مشقاشه، من گشنمه اما چیزی نیست بخورم. وقتی مامی فرصت پیدا کرد غذای منو آماده کنه دیگه من سیرم و نمی تونم بخورم. خلاصه یه فیلمی داریم ما!