آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

تفلد عید شما مبارک!

1392/4/22 10:29
نویسنده : مامان پپو
796 بازدید
اشتراک گذاری

یک سال پیش در چنین روزی تا دقایقی دیگه یه اتفاق عظیم و شیرین تو زندگی من وبابات بوجود میاد و اون به دنیا اومدن توست.

اینم خاطرات اون روز:

خاطرات زایمان

 

روز اول: 91/04/22

دیروز برای تشکیل پرونده و کارای اولیه رفتیم بیمارستان بیستون. (البته قبلشم رفتیم بهداری و برگه معرفی نامه به بیمارستان رو گرفتیم.) گرفتن شرح حال اولیه، آزمایش خون، گرفتن کارت همراه و... کارایی بود که پشت سر هم انجام میدادیم. فشارم 11 روی 8 بود که در مقایسه با سری قبل که 10 روی 6 بود، بهتر بود.

این روزای آخر راه رفتن کمی برای مامانی سخت شده ولی دیگه انتظار به سر اومده و امروز همون روز موعودیه که ماههاست منتظرش بودیم.

شب مادربزرگ اینا مهمونمون بودن و خورش خلال درست کرده بودم اما خودم یکی دو قاشق بیشتر نخوردم و سعی کردم با میوه (زردآلو و آلو) خودمو سیر کنم. بعدش بابایی مامان بزرگ و عمه رو برد دکتر و من رفتم یه دوش گرفتم، آخرین عکس بارداری رو گرفتم و کمی پای نت نشستم. ساعت نزدیکای 1 بود که خوابیدیم.

فردا (یعنی امروز) صبح زود از خواب بیدار شدم. صبحونه رو برای بابایی آماده کردم و رفتم یه دوش گرفتم. آخه تقرییبا" ماه آخر هرشب بالاتنه ام خیس عرق میشد و مجبور بودم دوش بگیرم.

وسایل لازمو که از چند روز قبل توی دو تا ساک آماده کرده بودم رو برداشتیم و با نام و یاد خدا از مادربزرگ و عمه خداحافظی کردیم و راهی شدیم.

توی راه به یادگاری این روز مهم من و بابایی از چند جمله خطاب به تو توی ماشین فیلم گرفتیم. ساعت 5 دقیقه به 8 بود که رسیدیم و رفتیم داخل. قرار شد توی بخش 4، اتاق خصوصی شماره 50 بستری بشم.

از چند روز قبل هم یکی دو نفر آشنا سفارشمونو کرده بودن(توی ایران هیچ کاری بدون پارتی و شفارش به خوبی انجام نمیشه!)

من برای کارای اولیه رفتم به بخش زایشگاه، بخش نوزادان کنار زایشگاه بود و مدام صدای گریه بچه ای می پیچید. من فکر کردم همه بچه ها رو اینجا و دور از مادرشان نگه می دارن و کمی نگران شدم.

رفتم فشار و صدای قلب بچه رو شنیدم و بعد "گان" (لباس مخصوص بیمارستان) پوشیدم و به توصیه دوستان برای جلوگیری از درد سر موضعی و تکون خوردن، دو تا شیاف ایندوتاکسین گذاشتم.

اومدم توی اتاق انتظار نشستم. اونجا دو تا خانوم بودن که یکیشون مثل من بیمار دکتر صانعی بود و یکی دییگه بیمار دکتر فاخری بود و سه ماهه اومده بود برای سرکلاژ. کمی بعد سر و کله مریضای دیگه هم یکی یکی پیدا شد. یه نفرم توی اتاق معاینه دراز کشیده بود، ظاهرا" میخواست طبیعی زایمان کنه اما از دیشب درد می کشید و هنوز هیچ خبری نبود. دیگه پشیمون شده بود و می خواست سزارین کنه و راحت بشه.

بعد از کلی صحبت، بالاخره حدودای ساعت 10 ظاهرا" دکتر اومده بود و نفر اول رو صدا زدن. (امروز دکتر صانعی 6 تا سزارین داشت 3 تا دختر و 3 تا پسر) حدودای ساعت 10.30 بود که منو صدا زدن. (نفر دوم بودم)

به اتاق عمل رفتیم. اونجام خواهرم سفارش مارو کرده بود و خانمی که اونجا بود خیلی هوامو داشت، من همش دعا می کردم اثر شیاف ها از بین نرفته باشه، منو نشوندن و متخصص بیهوشی که آقایی بود، بهم توضیح داد که میخواد منو سر موضعی کنه و نباید اصلا" تکون بخورم. اون خانومم شونه هامو گرفت و بعد از لحظاتی حس کردم سوزنی توی کمرم فرورفت. راستش زیاد دردی حس نکردم و تقریبا" هیچ تکونی نخوردم. بعدش اون خانومه سرمو گرفت و منو خوابوندن، یه پرده سبز جلوی چشام کشیدن و بی حسی کم کم از نوک انگشتای پاهام شروع شد.متخصص بیهوشی ازم حالمو پرسید و منم از ترس اینکه زنده زنده منو قاچ نکنن گفتم هنوز کامل سر نشدم! اونم گفت میدونم! وقتی دیگه نمی تونستم پاهامو هیچ حرکتی بدم، دکتر اومد و کار شروع شد. البته از متخصص بیهوشی خواستم که برای تنفس بهتر برام ماسک اکسیژن بزاره. چاقو خوردنمو اصلا" حس نکردم، فقط چند تا فشار سنگین زیر قفسه سینه ام حس کردم که نفسمو بند می آورد، بعد از کمی دکتر بیهوشی بهم گفت : تموم شد. گفتم بچه مو ببینم.... که دیدم دستی از پشت پرده موجود خون آلودی رو که از پا آویزون بود نشونم داد و گفت : مامان منو ببین، سردمه باید برم! منم چند نگاه کوتاه کردم و بعد سرمو برگردوندم. با خودم گفتم : ئه! مادرشوهرم تو شییکم من چیکار میکرد؟ راستش اون موجود سرخ، شباهت زیادی به مادرشوهرم داشت.

خلاصه بعد از مدتی که ظاهرا" مشغول دوخت و دوز بودن، پرده برانداخته شد و من دیدم که ساعت 11.50 دقیقه است. متخصص بیهوشی گفت: حالت خوبه؟ به آرومی گفتم آره، بچم کی به دنیا اومد؟ و پاسخ شنیدم که فکر کنم 11.15 یا 11.20 دقیقه بود.

منو بردن به بخش، توی راه مامانم، مادرشوهرم، خواهرم و خواهرشوهرم منو بوسیدن و حالمو پرسیدن. ظاهرا" اتاقم هنوز تخلیه نشده بود. با اعتراض شوهرم و بقیه بالاخره اتاق تخلیه شد. من تمام مدت سعیم این بود که سرمو تکون ندم و حرف نزنم. (البته چند کلمه ای زیر لبی جواب احوالپرسیای اطرافیان رو میدادم.) وقتی میخواستن منو از روی بلانکارد بزارن روی تخت، خواستم که سرمو بگیرن و تکون ندن. یکی از پرستارا گفت نه ربطی نداره! کی این آموزشا رو بهتون داده؟!

اما چون از قبل سپرده بودم نزارن سرم تکون بخوره، نمیدونم کدوم یک از همراهام بود که سرمو گرفت و بالاخره منو روی تخت گذاشتن. پاهام هنوز بی حس بودن، اطرافیان داشتن احوالمو می پرسیدن و از بچه می گفتن. من اما تنها چیزی که توی ذهنم بود تصویر سر و ته موجودی بود که 9 ماه توی وجودم و همراه با من بود....

بعد از یکی دو ساعت بالاخره کوچولوی منو آوردن. یه موجود متورم و پر از کرک و فندقی. وزنش 3100 و قدش 49 بود و دور سرش 33.5 . با قیافه اش عجیب غریبگی می کردم اما موجودی بسیار شکننده و بی پناه بود و همین حس عجیبی رو تو وجودم بیدار می کرد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی آرشا
22 تیر 92 12:13
عزیزم تولدت مبارک باشه دخملک ناز و زیبا .... وای پپو خدا نکشت ... به اون تیکه که گفتی مادر شوهرت که توی دلت بود خیلی خندیدم .....