آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

ادامه خاطرات زایمان

1392/4/24 13:19
نویسنده : مامان پپو
1,382 بازدید
اشتراک گذاری

کمی بعد پرستاری اومد و نحوه صحیح شیردادنو بهم آموزش داد و قرار شد همینطور خوابیده، ننه نقلی (این اسمی بود که روزای اول باهاش صداش میکردیم) رو بزارن روی سینه ام که شیرش بدم اما دریغ از شیر! البته طبیعی بود، چون 20 ساعت بود چیزی نخورده بودم و مواد بی حسی هنوز توی بدنم بود.

بعد از ظهر وقت ملاقات شد و کم کم سر و کله عیادت کننده ها پیدا شد. از همه جالبتر واکنش ماهان (پسرعموی ننه نقلی) بود که هی دور اتاق من می چرخید و میامد به من میگفت: جی جی، اینجا چکار می کنی؟ و با اشاره به آنژیوکت روی دستم می گفت: بازش کن بلیم خانه. و من فقط لبخند می زدم. بقیه هرچی بهش می گفتن بیا نی نی رو ببین، این بچه جی جیه! خودشو به اون راه می زد و انگار نه انگار که نینی وجود خارجی داشته باشه و اصلا" اصل قضیه رو انکار می کرد. (خدا به داد ننه نقلی برسه)

بالاخره وقت ملاقات تموم شد و من ماندم و مادرم و ننه نقلی.

شب شد و گریه های دخترم شروع شد. شیر نداشتم و نمی خواستم بهش شیرخشک بدم. اما جوری گریه میکرد که دلم نیومد و بالاخره راضی شدم مادرم دو بار بهش شیرخشک داد. اما گریه اش هنوز ادامه داشت. ساعت 4 صبح بود که مادرم رفت پایین و از داروخانه قطره گریپ میکسچر خرید و بهش داد. )

نزدیکای صبح بود که مادرم پوشکشو باز کرد و متوجه مدفوع سبز تیره ای شد.ظاهرا" کولی بازی خانوم خانوما هم به خاطر همین دل درد ناشی از این مسئله بود.

تازه ساعت 4 بود که دیگه هر سه مون خسته و هلاک خوابیدیم. ساعت 6.5 پرستاری اومد و سرم منو عوض کرد و دیگه نتونستم بخوابم. شب بخاطر کولری که بالای سرم روشن بود فکر کنم دماغ فسقلس گرفته بود، چون مدام صدای دماغش میومد.

بالاخره صبح شد و ما منتظر دکتر شدیم تا بیاد مارو ببینه و دستور ترخیص بده.

برای من چایی آوردن و اجازه دادن تا مایعات بخورم. بعدش با زحمت و درد زیاد از تخت پایین آمدم و چند قدمی راه رفتم. (چون تا راه نروی اجازه ترخیص نمیدن.)

بعد از مدتی همه نوزاد ها رو برای نعاینه توسط دکتر تاج گردون صدا زدن. بچه ها رو بردن و بعد از کمی برگرداندن.

حدودای ساعت 10.5-11 بود که بالاخره دکتر اومد و یه احوالپرسی از من کرد و یه برگه A4 توصیه های ایمنی داد دستم و توی دفترچه بیمه ام دارو نوشت و اجازه ترخیص داد.

بعدش بابام و شوشو رفتن دنبال کارای ترخیص و خواهر و مادر و مادرشوهرم مشغول جمع کردن وسایلم شدن تا اتاقو تحویل بدیم.

توی اون مدت یه خانومه هم آمد و یه سری ورزشها رو برای آب شدن شکم و پهلوها و جلوگیری از قوس کمر و... بهم توضیح داد.

بعد از اینکه اتاقو تحویل دادیم رفتیم بالا و واکسن فلج اطفال که به صورت قطره بود رو به دخملی زدیم و حول و حوش ساعت 12.5 بود که بالاخره اذن خروج دادن و من با کندن آنژیوکت لعنتی از دستم خلاص شدم.

من و مادر و پدر و خواهرم با ماشین بابا رفتیم و شوهرم و مادرش با ماشین خودمان. هرچی به مادر شوهرم تعارف کردیم که بیاد خونه بابام، قبو نکرد و رفت.

رسیدیم خونه. خاله نسرین اسفند دود کرده بود. من کماکان شیر نداشتم و هرچه بود قطرات زردرنگ آغوزی بود که به هیچ وجه سیر کننده به نظر نمی رسید. فسقلی مدام می خوابید و وقتی بیدار می شد شدیدا" گریه می کرد. مادرم هم از ترس اینکه بلایی سرنافش نیاد، براش شیرخشک درست می کرد. من که با شیرخشکی کردن بچه مخالف بود، از یک طرف به مادرم اصرار می کردم بهش شیرخشک نده و از طرف دیگه طاقت گریه و گرسنگیشو نداشتم. خلاصه چند بار با قاشق و شیشه شیر بهش شیرخشک دادیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)