آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

عملیات امداد و نجات!

1392/7/1 10:14
نویسنده : مامان پپو
794 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

پریروز یه اتفاق جالب افتاد.

شب بعد از شام بانو به بغل رفتم توآشپزخونه تا از تو یخچال میوه بیارم. موقعی که از کنار شلفای آشپزخونه رد شدیم تو با انگشت به تنگای ماهیای فایتر اشاره کردی و گفتی:"مامی! مامی!"

(به ماهی میگی مامی!)

منم فکر کردم میخوای باهاشون بازی کنی، محلت نزاشتم و رفتم میوه آوردم و نشستیم تو هال و من مشغول پوست گرفتن میوه برای تو شدم.

اما تو بازم درحالیکه پشتت به آشپزخونه بود، سرتو برگردوندی و با اضطراب هی میگفتی:"مامی! مامی!"

(ماهیا روی شلف بالایی آشپزخونه بودن که از زمین حدود 2 متر ارتفاع داشت و تنگا زیاد معلوم نبودن.)

گفتم : باشه، میرم آبشونو عوض می کنم، مگه تو به فرکشون باشی!

بلند شدم و رفتم تنگا رو برداشتم اما یکی از تنگا خالی بود!

هرچی اینور و اونورو نگاه کردم، زمینو نگاه کردم چیزی ندیدم. یهو پام یه چیز خیسو لمس کرد و دیدم فایتر قرمز کوچولو از توی تنگ آب پریده بود پایین و افتاده بود روی پادری جلوی اشپزخونه.

سریع اونو انداختم توی تنگش و آبشو عوض کردم و یه کم غذا ریختم جلوش. ماهی چند تا تکون خورد و خوشحال شدم که شاید نمرده باشه. تو هم با اضطراب این صحنه ها رو نگاه میکردی و میگفتی:"مامی! مامی!"

بهت گفتم ماهی نمرده مامان، تو اونو نجات دادی عزیزم.

و بابات بهت گفت : این اولین نجات زندگی توئه ناجی کوچولوی من!

صبح که از خواب بیدار شدیم ماهی قرمز کوچک افتاده بود سر آب. (بعید بود زنده بمونه)

تو که از خواب بیدار شدی دوباره سراغشو گرفتی و من بهت گفتم مامی رفته لالا!

اما خیلی برام جالب بود که تو چطور فهمیدی اتفاقی برای ماهی افتاده؟ چون تمام مدت با من بودی و من هیچی ندیدم، نمیدونم اصلا" کی افتاده بود؟ نمیدونم تو صدایی شنیدی که ما نشنیدیم؟!

شاید اگه همون بار اول به حرفت گوش میدادم و به ماهیا سر میزدم فایتر کوچولو الان زنده بود و میتونستیم به موقع نجاتش بدیم....

اما مهم اینه که تو تلاش خودتو کردی، آفرین دختر شیرینم!

به هرحال نمیدونم هنوزم به اون ماهی کوچولوی قرمز فکر می کنی یا نه؟ اما این اتفاق به من این درسو داد که حتی یه فسقل خانوم کوچولویی مثل تو میتونه کار بزرگی مثل نجات یه جون رو انجام بده، فقط کافیه چشامونو بیشتر باز کنیم، گوشامونو بیشتر باز کنیم و به چیزی بیشتر از خودمون فکر کنیم.

داشتن یه قلب پاک و توانایی های خاص، موهبتیه که خدا به همه ماها میده، اما ما هرچه بیشتر بزرگ میشیم، روحمون کوچیک و کوچیکتر میشه، گاهی اندازه یه کیف پول میشه روحی که توی دریا جاش نمیشد، حیف نیست؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آتنا مامان آرنیکا
3 آبان 92 23:51
سلام دوستم کجایی خیلی نگرانتم چرا نیستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا بیا یه خیر از خودت بده