آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

بزلگ شدم

1392/9/3 14:38
نویسنده : مامان پپو
939 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم به قدیما فکر می کردم.... به ایام بی زبونی... به موقعی که تنها زبون ارتباطت نگاه بود و گریه......

و من چه بی تجربه و خام بودم. سی دی آموزش زبان نوزاد رو میزاشتم و سعی می کردم صداهایی که میشنوم رو با انواع صداهای گریه تو تطبیق بدم و بفهمم چته؟

واقعا" چه دنیایی بود.......... زمانی که ضعف می کردم برای چهار دست و پا رفتن تو به سمت در و نگاه شیطنت آمیزت که انگار قله اورستو فتح کرده بودی:

چ

شیرینی حمام رفتن و نگرانی از اینکه مبادا توی گوشت آب بره و شستن وسواسی سرت توی سه مرحله! اول بالای سرت و دقت که توی چشمت آب نره و بعد یه طرف در حین میمی خوردن، بعد طرف دیگع در حین میمی خوردن.... آهسته کشیدن لیف روی تن نازک و بی حفاظت که مبادا پوستت از فشار لیف قرمز بشه، با احتیاط دست کشیدن روی تنت که مبادا ناخنم پوست لطیفتو خراش بندازه، چک کردن مدام دمای آب با آرنجم که مبادا خیلی گرم یا سرد باشه و اذیت بشی و بعد یورش سریع السیر به طرف حوله و لباسا و پوشاندن لباس با سرعت برق به تنت که مبادا بادی بخوری و سرمایی و مریض بشی و در نهایت شاد شدن تو از یه حمام داغ و آب بازی که عاشقش بودی:

 

ح

یادش به خیر.... دندون درآوردنا و اولین تلاشات برای گاز گرفتن و پاره کردن و جویدن و ترس دائمی من از اینکه چیزی توی گلوت بپره. این آخرا هر دفعه که چیزی میخواست توی گلوت بپره وقتی من از دلهره و نگرانی تقریبا" به حالت بیهوش می افتادم تو با خنده صورتتو به طرفم می گرفتی و دهنتو به حالت جویدن می جنبوندی که مثلا" مامان نگران نباش چیزیم نشده دارم می جوم!

 

ظ

شیطنت های ساده و کنجکاوی های با مزه ات که هرچه رو به جلو می رفتیم پیچیده تر و هدفمندتر می شد:

اتو

و حالا تو روبروی منی، چشم در چشم من با نگاه های پر از عشق و شادی. حالا تو می فهمی، غم و شادی مادرت را، حس و حال پدرت را، می فهمی، خیلی چیزا رو می فهمی و از ما میخوای زندگیمونو به خاطر تو شاد و رنگی کنیم:

ف

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)