آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

دکتر بابایی و خاک بر سری!

سلام قهرمان کوچولوی خودم. جونم برات بگه که بابایی پنج شنبه گذشته آزمون دکترا داشت. پرنیان جون تو که خودت شاهد بودی من دو ماه تمومه روی زبونم به اندازه موهای گیس گلابتون سیم خاردار در آورده از بس چپ و راست به بابات گفتم درس بخون! یه ذره بخونی قبولی!.... عین این مسئولین تدارکات تیمهای فوتبال هی بهش یادآوری می کردم و انرژی میدادم که برو جلو! تو میتونی! اما این بشر نسبتا" بی خیال چون رشته ای که میخواست امتحان بده رو دوست نداشت و با رشته خودش فرق فوکولید، دیگه امیدی به قبولی نداشت و عین این بچه تنبلای درس نخون هی از زیر بار درس خوندن در می رفت! (پرنیان جون! نبینم تو مثل بابات بشی وگرنه خودم با کمربند بابایی! سیاه و کبودت می ک...
9 فروردين 1391

آنتی بازی!!

به به سلام به پرنیان گل خودم! چطور مطوری وروجک! (حرف زدن یه مادر فرهیخته رو باش! عزیزم اگه مامانی اینجوری حرف میزنه شما لطفا" یاد نگیر! زشته لاتی حرف زدن! سنگین باش!) امروز از ساعت ۶:۳۰ صبح رفتم تو صف یه آزمایش که آنتی بادی های بدنو نمیدونم چی چی میکرد؟ این آزمایشم دکتر ماما نوشته واسه چک های قبل از بارداری. چون این آزمایشو فقط آزمایشگاه مرکزی داشت منم تا رسیدم شماره ۳۳۸ بهم افتاد و این یعنی اینکه باید حالا حالا ها تو صف می موندم. نمیدونم این کلانشهر! چرا فقط باید یه آزمایشگاه مرکزی داشته باشه؟ بابایی بیچاره هم طفلک هیچی نگفت و با من منتظر موند. مردم نمیدونم از ۴ صبح بود، از کی بود ریخته بودن تو آزمایشگاه. خیلیا معلوم ...
9 فروردين 1391

در ابتدا کلمه بود...

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود... (انجیل به روایت یوحنا) حدیث داریم که قبل از به دنیا اومدن، اسم بچه تونو بزارید. پرنسس من پرنیان بانو. یه مدتیه که شدیدا" دنبال اسم واست می گردم. هی میرم تو سایت ثبت احوال و بهترین نام ها رو از قسمت راهنمای نام گزینی چک می کنم و از بابایی هم نظر میخوام. البته بابایی زیاد همکاری نمیکنه! یعنی شاید هنوز حضورتو زیاد جدی نگرفته. ولی تو به اندازه یه موجود شناسنامه دار برام موجودیت داری! دوست داشتم اسمی باشه که هم به اسم خودم بخوره هم به اسم بابایی و هم به اسم داداشی! این شد که بین همه اسمایی که کاندید شده بودن فعلا" من و بابایی روی پرنیان توافق داریم. اینم آدرس سایت : ر...
9 فروردين 1391

بابایی روزت مبارک!

سلام بابایی. میدونم هنوز به من زیاد فکر نمی کنی، اما من همیشه به تو فکر می کنم و دوست دارم روزتو بهت تبریک بگم. ایشاا... زودتر جمع خونوادمون جمع بشه. (راستی داداشی، روز تو هم مبارک! هر چی باشه تو هم یه روزی واسه خودت مردی میشی و بابایی!) پ.ن : قربون دخمل آینده نگر خودم برم الهی. ...
9 فروردين 1391

اولین لباسات!

بعد از خرید صبح پنج شنبه 22/2/90 ، بعد از ظهرش رفتیم جمهوری، پاساژ سیسمونی فروشی ها. (کنار پاساژ شانزه لیزه) خلاصه دلو زدم به دریا و چهار دست لباس هم واست خریدم. البته سعی کردم رنگایی بخرم که به هر دو جنس بخوره.(کرم، طوسی، سبز، نارنجی) (اومدیم و تو دلت خواست جاتو با داداشی عوض کنی!) اولین لباساتو از مارک «آشور» و «چیکو» خریدم که میگفتن مرغوبه. خدا کنه ازشون خوشت بیاد. راستش من تو امور نی نی اصلا" وارد نیستم و هیچی سرم نمیشه! حس قشنگی بود خریدن لباس و وسایلواسه کسی که هنوز ندیدیش. هنوز نمیدونی می تونی داشته باشیش یا نه؟ هنوز برات فقط یه «کلمه» است : «آریان» و چه کلمه شیرینیه! ...
9 فروردين 1391

سال نو مبارک!

دخترم همه هستی من این اولین بهاریه که تو توی وجودم خونه کردی. ایشاا... به زودی بتونم گرمای وجود نازنینتو توی آغوشم حس کنم و برق چشماتو ببینم وقتی با شیطنت به سفره هفت سین نوروز خیره شدی و با انگشتای کوچولوت که الهی من قربونشون برم هی میخوای وسایل سفره رو انگولک کنی... راستش بابا بالاخره دی ماه پارسال منو راضی کرد تا واسه به دنیا اومدنت برنامه ریزی کنیم. منم رفتم دکتر واسه چک آپ های اولیه. خب دکترم یه سری آزمایشا داد و اینجور چیزا... هنوز نرسیدم برم دنبال آزمایشا. ولی گفت حداقل سه ماه باید قرص فولیک اسید مصرف کنی، مام که حرف گوش کن! گفتیم چشم! از دی ماه شروع کردم قرص خوردن. میخواستم ورزش برم که توی زمستون اصلا" وقتشو نداشتم. چون معتق...
9 فروردين 1391

اولین خریدای گلم : کتاب!

آره، داشتم میگفتم.... از نمایشگاه واسه تو یه مجموعه کتاب قصه کوچیک «کوچولوی من»، دو تا کتاب قصه خارجی که چون تخیلی بود خودم خوشم اومد، یه کتاب پارچه ای واسه خوردن! و یه بسته فلش کارت «میوه ها و سبزیجات» گرفتم. یه پازل و یه بازی هوشم واسه پسرعمو ماهانت خریدیم. واسه خودمم یه کتاب«ریحانه بهشتی»خریدم تابخونمش ومهلوماتم زیاد بشه! ...
9 فروردين 1391

روز شکرگذاری

امروز یعنی چهارمین پنج شنبه ماه نوامبر رو این یانکی های بی دین و ایمونروز Thanksgiving Day یا روز شکرگذاری نامگذاری کردن. منم به سبک این بی دین و ایمونا! میخوام خدایا تورو به خاطر همه خوشبختی های کوچیک و بزرگی که بهم دادی و مخصوصا" این هدیه کوشولوی شگفت انگیز که تازه بهم عطا کردی از صمیم قلب شکر می کنم. خدایا همونطور که دادیش خودتم ازش مراقبت کن. خودم و اونو به تو میسپرم. ...
8 آذر 1390

یک روز با مادر در خانه

سلام بابایی. خوفی؟ امروز بعد از مدتها من و مامانی توی خونه با هم تنها بودیم. انگار مامانی تنهایی رو دوست داره. چون امروز خیلی حالش خوب بود. تا ساعت ١٠ با مامانی خوابیدیم. بعدش پاشدیم با هم به صبحونه توپ خوردیم. مامانی هرچی من دوست داشتمو میخورد! خیلی کیف داشت. بعد از خوردن صبحونه، مامانی میخواست بساط ناهارو بزاره که یهو دید هی وای من! دیب دمینی نداریم تو خونه. (مامانی میخواست بعد از مدتها لوبیاپلو بزاره.) خلاصه من و مامی شال و کلاه کردیم و رفتیم سرکوچه برای خرید. مامانی موقع خرید همش حساب کتاب می کرد که وزن خریداش از مقدار محدود بیشتر نشه! (به قول خودش مثل هواپیما باید مراقب اضافه بارش باشه تا جریمه نشه!) با اینکه خریداش بازم ...
3 آذر 1390