آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

و اینک آخرالزمان

1391/10/1 20:56
نویسنده : مامان پپو
699 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.

الان غروب روز جمعه 21 دسامبر 2012 است. روزی که مدتهاست خیلیا منتظرش بودن.... و البته همونطور که متوجه شدین، هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و بنده و همنوعانم سُر و مُر و گنده هنوز روی این کره خاکی نفس می کشیم!

راستش دیروز من فیلم "وان هلسینگ" رو دیدم که یه فیلم اسطوره ای در مورد جنگ میان خیر و شر و پلیدی و پاکی بود و طبق معمول خیر و پاکی پیروز میشد رو دیدم. من که همیشه عاچق این نوع فیلمام. بعدشم یه شامی و یه جشن یلدایی کوچیک سه نفره گرفتیم. تو هم که معمولا" غروبا منتظری تا من باهات بازی کنم و بخندونمت، دیشبم با چشمات ازم خواستی باهات بازی کنم و منم بی خیال دنیا کلی خندوندمت و خندیدم. بعدشم عکس بازی و تنقلات و هندونه و...

به خودم که اومدم دیدم تو و بابات هرکدوم یه طرف خوابیدین و منم پای نت بودم، هی ساعتو نگاه می کردم ساعت 10 و خورده ای بود! تازه فهمیدم باطری ساعت تموم شده. بلند شدم رفتم باطری ساعتو عوض کردم و خونه رو جمع و جور کردم و تا اومدم بخوابم ساعت حدود 1.5 بود.

فکر فردا و اینکه چه خواهد شد؟ ذهنمو آروم نمی زاشت.... میگفتن قراره خورشیدگرفتگی بشه و سه روز تاریکی کامل بشه. یاد آیه های قرآن میفتادم که میگفت روز قیامت دنیا را تاریکی فرا خواهد گرفت و کسانی که ایمانشان محکم نیست، انکار می کنند و باور نمی کنند.

خلاصه نمیدونم کی بود خوابم برد و بعدش یهو با صدای مهیبی از خواب پریدم، یاد صور اسرافیل افتادم و تمام تنم شروع به لرزه کرد...... تو رو بغل کردم و به سینه ام چسبوندم........ باباتو صدا زدم، باباتم گفت رعد و برقه، چیزی نیست....... اما به این راحتی اون دلهره از دلم بیرون نمیرفت........

تا حالا اینقدر نترسیده بودم، نه اینکه از قیامت و نزدیکتر از اون، از مرگ بترسم، نه.... چون هیچ وابستگی و تعلقی به این دنیا ندارم. حتی تو هم، وقتی میبینم پدرت اینقدر عاشقانه دوستت داره و با تمام وجود ازت حمایت می کنه، دیگه دغدغه زیادی در مورد تو ندارم. اما از روز حساب و از اینکه هیچ فرصتی برای جبران برام نمونده باشه شدیدا" هراس داشتم. از اینکه چقدر کار نیمه تموم دارم و چقدر اشتباه برای جبران....

خیلی غم انگیز و دردناک بود اگه شایعات به حقیقت می پیوست.... واقعا" که چقدر زود دیر می شود.

اما اگه امروز آخر دنیا نبود، ممکنه یه روزی که ممکنه خیلی هم دور نباشه، بی خبر و بی آمادگی، دنیا به آخر برسه یا حتی مرگ از کمینگاهش بیرون بیاد و ما رو از هرکاری باز داره....

پس امروز میتونه تلنگر خوبی باشه و یه درس بزرگ برای همه ما، البته اگر به قول قرآن اهل پند و عبرت باشیم!

خدا به همه مون کمک کنه تا هر لحظه آماده رفتن و دل بریدن و دست شستن از این دنیا باشیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهره مامان آریان
6 دی 91 22:57
من که خیلی دلم می خواست واقعا تموم شه دنیا.چون دیگه حوصله این زندگی مسخره رو ندارم حیف که نشد