آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

ارمیا

سلام. اومدم با کلی تعریف تازه. دخترم خیلی بزرگ و شیطون شده.... یه ماه پیش رفتیم عروسی پسر عموی باباش. یه کم مریض بود و من می ترسیدم از صدای زیاد موسیقی بترسه. باباشم اصرار داشت یا نمیاریش عروسی یا باید کامل بپوشونیش که سرماخوردگیش بدتر نشه. وقتی وارد سالن شدیم خواب بود. کم کم بیدار شد و تا صدای آهنگو شنید دستاشو به حالت رقص بلند کرد و گفت: نی نای نای! بعدشم که تا ولش می کردی میرفت سر میز آدمای غریبه تا بپرسه کم و کسری چیزی ندارن! انگار مادر دوماد بود! خلاصه یه جا بند نمی شد و با همه گرم میگرفت. شیرینیی از روی میزا برمیداشت و سبیل پیرمردا رو می کشید! معلوم بود خیلی بهش خوش میگذره. از لباسش با اون دامن پف کرده هم خیلی خوشش میومد. شبیه ...
3 آذر 1392

عملیات امداد و نجات!

سلام. پریروز یه اتفاق جالب افتاد. شب بعد از شام بانو به بغل رفتم توآشپزخونه تا از تو یخچال میوه بیارم. موقعی که از کنار شلفای آشپزخونه رد شدیم تو با انگشت به تنگای ماهیای فایتر اشاره کردی و گفتی:"مامی! مامی!" (به ماهی میگی مامی!) منم فکر کردم میخوای باهاشون بازی کنی، محلت نزاشتم و رفتم میوه آوردم و نشستیم تو هال و من مشغول پوست گرفتن میوه برای تو شدم. اما تو بازم درحالیکه پشتت به آشپزخونه بود، سرتو برگردوندی و با اضطراب هی میگفتی:"مامی! مامی!" (ماهیا روی شلف بالایی آشپزخونه بودن که از زمین حدود 2 متر ارتفاع داشت و تنگا زیاد معلوم نبودن.) گفتم : باشه، میرم آبشونو عوض می کنم، مگه تو به فرکشون باشی! بلند شدم و رفتم تنگا رو برداش...
1 مهر 1392

اولین زخم!

سلام. یادم نرفته کلی آپدیت عقب افتاده دارم که منتظر یه فرصتم برای نوشتن. و اما دیشب رفتی از سر کیفت شیشه شیرتو که مامان بزرگ برای اسهالت توش پونه و نبات داغ ریخته بود برداشتی و منم توی آشپزخونه بودم که شترررررررررررررررق! صدای شکستن شیشه اومد و تا اومدم و بابام تورو از اون منطقه دور کرد دیدیم تراشه شیشه خورده روی پات و خونی شده. خیلی ناراحت شدم. اولش خواستم جیغ بزنم اما از ترس اینکه تو هول (؟) کنی خودمو کنترل کردم و بهت لبخند زدم و بردمت خون پاتو خوب شستم و چسب زخم زدم روش. تو هم برخلاف تصورم خیلی راحت با چسب زخم کنار اومدی و چند دقیقه بعد کلا" قضیه رو فراموش کردی و شیطنتو شروع کردی! این اولین زخم زندگیت بود دخترکم. بعدها یاد میگیری ...
5 شهريور 1392

ادامه خاطرات زایمان

کمی بعد پرستاری اومد و نحوه صحیح شیردادنو بهم آموزش داد و قرار شد همینطور خوابیده، ننه نقلی (این اسمی بود که روزای اول باهاش صداش میکردیم) رو بزارن روی سینه ام که شیرش بدم اما دریغ از شیر! البته طبیعی بود، چون 20 ساعت بود چیزی نخورده بودم و مواد بی حسی هنوز توی بدنم بود. بعد از ظهر وقت ملاقات شد و کم کم سر و کله عیادت کننده ها پیدا شد. از همه جالبتر واکنش ماهان (پسرعموی ننه نقلی) بود که هی دور اتاق من می چرخید و میامد به من میگفت: جی جی، اینجا چکار می کنی؟ و با اشاره به آنژیوکت روی دستم می گفت: بازش کن بلیم خانه. و من فقط لبخند می زدم. بقیه هرچی بهش می گفتن بیا نی نی رو ببین، این بچه جی جیه! خودشو به اون راه می زد و انگار نه انگار که نی...
24 تير 1392

تفلد عید شما مبارک!

یک سال پیش در چنین روزی تا دقایقی دیگه یه اتفاق عظیم و شیرین تو زندگی من وبابات بوجود میاد و اون به دنیا اومدن توست. اینم خاطرات اون روز: خاطرات زایمان   روز اول: 91/04/22 دیروز برای تشکیل پرونده و کارای اولیه رفتیم بیمارستان بیستون. (البته قبلشم رفتیم بهداری و برگه معرفی نامه به بیمارستان رو گرفتیم.) گرفتن شرح حال اولیه، آزمایش خون، گرفتن کارت همراه و... کارایی بود که پشت سر هم انجام میدادیم. فشارم 11 روی 8 بود که در مقایسه با سری قبل که 10 روی 6 بود، بهتر بود. این روزای آخر راه رفتن کمی برای مامانی سخت شده ولی دیگه انتظار به سر اومده و امروز همون روز موعودیه که ماههاست منتظرش بودیم. شب مادربزرگ اینا مهمونمون ب...
22 تير 1392

آش دندونی

بالاخره بعد از 3 ماه تاخیر 6 فروردین آش دندونیتو پختم. مبارکت باشه. ایشاا... دندونات به راحتی دربیان. اینم بقیه عکسا: اينم آش هايي كه براي در و همسايه فرستاديم: اينم وقتيه كه من مشغول آش تقسيم كردن بودم كه تو با يه حركت جانانه زدي آش يكي از ظرفا رو روي زيرانداز ريختي:   ...
27 فروردين 1392

نوروز 92

سلام به عيد اولي خودم. اميدوارم امسال برات سال خوبي باشه. پر از شادي و سلامتي و عشق. همونطور كه شادي ما رو با حضور پر شيطنتت دوچندان كردي و شور و شعف رو به خونه مون آوردي. زنده باشي دخترم. و اینم آرمیتا بانو در کنار هفت سین ساده امسال که از ترس آرمیتا روی میز و جمع و جور چیدمش: ...
7 فروردين 1392