آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

آرمیتا غذاخور می شود

شلام. جدیدا" مامی اینا یه چیزی بهم میدن بخورم از شیر سفت تره. هر دفعه هم یه رنگ داره و یه مزه میده. اولاش خوشم نمیومد. اما بعد از چند روز عاچقش شدم. می بینم مامان اینا بهش میگن سوپ. وقتی مامی قاشق این به قول خودش سوپو  میاره جلوی صورتم و هی با دهنش برام ادا درمیاره، خنده ام میگیره. منم گاهی وقتا اذیتش می کنم و دیر دهنمو باز می کنم. وقتی هم اون محتویات قاشقو میریزه توی دهنم نفسش حبس میشه و بعد از اینکه می فهمه من غذارو بیرون ندادم یه نفس راحت می کشه و کلی تشویقم می کنه و قربون صدقه ام میره.......... انگار که کوه کنده باشم! (البته ناگفته نماند که گاهی فرو دادن اون معجون از کوه کندنم سخت تره!) همش آوازای انقلابی برام می خونه و یه متر...
8 اسفند 1391

اولین سرماخوردگی!

فین کردن یا نکردن! مسئله این است! شلام. مامانم از 11/11 رفت سرکار. و بعد از کلی گشتن دنبال پرستار و صحبت با مهری خانم و شمسی خانم و .... بالاخره راضی نشد منو بده دست هر ننه قمری و مجبور شده هر روز صبح منو از خواب ناز بیدار کنه و شال و کلاه بپوشونه تا برم خونه مادربزرگه. اینم زندگی ددری ما! از همین اول باید عین مسافر کوچولو یه روز خوش نداشته باشیم.... و این شد که به 3 روز نکشیده من سرما خوردم، چه سرماخوردنی..... (والا راستش من فعلا" به جز سوپ و حریره بادوم و سیب چیزی نمی خورم، نمیدونم چلا مامانم هی اصرار داره سرما خوردم، اگرم خوردم یادم نیست دقیقا" چه مزه ای بوده؟!!!) خلاصه آب مماخ آویزون و سرفه ها و عطسه های پیرمردانه به راه! خس ...
28 بهمن 1391

دست مریزاد دکتر!

سلام. من الان شدیدا" درگیر امتحانام. در طول ترم که اغلب بخاطر ماجراهای نوزادی تو اکثر شبا تا دیروقت بیدار بودم و هر ٢ یا ٣ ساعتم برای شیردادن و تعویض پوشکت بیدار می شدم درنتیجه ٦ ماهه یه شب خواب عمیق و درست و حسابی نداشتم. واسه همینم اکثر روزا سر کلاس چرتم می گرفت و زیاد از درس چیزی نمی فهمیدم. تازشم در طول ترم هیچ وقتی برای درس خوندن نداشتم.  و این شد که وقتی فرجه ها شروع شد هیچ پیش زمینه ای از درسایی که باید امتحان بدم نداشتم و البته نه منبع درست و حسابی. نه جزوه ای، نه منبع فارسی. فقط یه مشت اسلاید بود و بس. خلاصه فرجه هام بدون اینکه بتونم زیاد ازشون استفاده کنم به سرعت برق و باد گذشت و شبهای امتحانات فرارسید. (هیچوقت تو عمرم ...
6 بهمن 1391

نیم سالگی

سلام. هم اکنون با یه دخمل نیم ساله طرف استین! اهم اهم! مامانم درس داره بخاطر همین با عجله مینویسم. (یعنی مینویسه!) این اولین مزه ای که من چشیدم: پوره سیب. خوشمزه بود: و اما اینم اولین غذایی که خوردم: لعاب برنج: زیاد خوشمزه نبود! یعنی هییچ مزه ای نمیداد: اینم جشن کوچولوی خودمونی برای نیم سالگیم: این یکی به نظر خیلی خوشمزه میومد، اما مامی و ددی نزاشتن ازش بخورم.... اینم اولین سفیدی که روی خیابونا دیدم. خیلی عجیب بود. مامانم اینا بهش میگفتن : برف! خیلی هم سرد بود. ...
23 دی 1391

مرواریدای سفید

سلام. از اونجایی که مامانی سرش خیلی شلوخه، نمی تونه هر روز بیاد و اینجا رو باز کنه برای من تا من بحرفم و اونم بجام تایپ کنه. اما از اونجایی که من شصغیتی به شدت مدنی تشریف دارم، ازش مصرانه خواستم تا حداقل هفته ای یه بارم که شده بیاد اینجا تا من بتونم تجربیات لذت بخش و احیانا" ناخوشایندم از این زندگی جدیدمو براتون بنویسم. و اما این هفته: این هفته اتفاقات زیادی افتاد. روز اول هفته یعنی شنبه ٩ دی ماه ٩١ یه پرستار با دخترش اومده بود که مثلا" تست پرستاری بده! اولش من ازش ترسیدم. اما انقد بهم لبخند زد و باهام حرف زد که دیگه منم دانکی شدم...... اما مامانم باهوش تر از این حرفا بود و با چهار تا چاخان خام نمیشد. من نمیدونم چرا اما مامانی از انت...
16 دی 1391

پرستار

سلام. چند روزه مامی شدیدا" دنبال پرستار واسه منه. گزینه های مختلفی بهش پیشنهاد شده که فعلا" یکیشونو انتخاب کرده. قرار شده شنبه بیاد ببینم اصن ازش خوشم میاد یا نه؟! و اما کارای جدیدم: جدیدا" با دهنم صدا در میارم. یه صدایی شبیه "تق تق" خیلی بانمکه. تازه شم فوت کردنم یاد گرفتم! با دهنم حباب میسازم و بوووووووه می کنم. چند روزه درگیر پاهامم و تلاش می کنم بگیرمشون. آخه این تیکه گوشت کوشولو با اون پنج تا زائده بامزه اش، چیز خوشمزه ای به نظر می رسه! باید امتحانش کنم! تازه ببین! بالاخره مففق شدم هردوتاشو بگیرم، آخ جون! هورااااااااااااااااا!   ...
6 دی 1391