آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

اولین زخم!

سلام. یادم نرفته کلی آپدیت عقب افتاده دارم که منتظر یه فرصتم برای نوشتن. و اما دیشب رفتی از سر کیفت شیشه شیرتو که مامان بزرگ برای اسهالت توش پونه و نبات داغ ریخته بود برداشتی و منم توی آشپزخونه بودم که شترررررررررررررررق! صدای شکستن شیشه اومد و تا اومدم و بابام تورو از اون منطقه دور کرد دیدیم تراشه شیشه خورده روی پات و خونی شده. خیلی ناراحت شدم. اولش خواستم جیغ بزنم اما از ترس اینکه تو هول (؟) کنی خودمو کنترل کردم و بهت لبخند زدم و بردمت خون پاتو خوب شستم و چسب زخم زدم روش. تو هم برخلاف تصورم خیلی راحت با چسب زخم کنار اومدی و چند دقیقه بعد کلا" قضیه رو فراموش کردی و شیطنتو شروع کردی! این اولین زخم زندگیت بود دخترکم. بعدها یاد میگیری ...
5 شهريور 1392

ادامه خاطرات زایمان

کمی بعد پرستاری اومد و نحوه صحیح شیردادنو بهم آموزش داد و قرار شد همینطور خوابیده، ننه نقلی (این اسمی بود که روزای اول باهاش صداش میکردیم) رو بزارن روی سینه ام که شیرش بدم اما دریغ از شیر! البته طبیعی بود، چون 20 ساعت بود چیزی نخورده بودم و مواد بی حسی هنوز توی بدنم بود. بعد از ظهر وقت ملاقات شد و کم کم سر و کله عیادت کننده ها پیدا شد. از همه جالبتر واکنش ماهان (پسرعموی ننه نقلی) بود که هی دور اتاق من می چرخید و میامد به من میگفت: جی جی، اینجا چکار می کنی؟ و با اشاره به آنژیوکت روی دستم می گفت: بازش کن بلیم خانه. و من فقط لبخند می زدم. بقیه هرچی بهش می گفتن بیا نی نی رو ببین، این بچه جی جیه! خودشو به اون راه می زد و انگار نه انگار که نی...
24 تير 1392

تفلد عید شما مبارک!

یک سال پیش در چنین روزی تا دقایقی دیگه یه اتفاق عظیم و شیرین تو زندگی من وبابات بوجود میاد و اون به دنیا اومدن توست. اینم خاطرات اون روز: خاطرات زایمان   روز اول: 91/04/22 دیروز برای تشکیل پرونده و کارای اولیه رفتیم بیمارستان بیستون. (البته قبلشم رفتیم بهداری و برگه معرفی نامه به بیمارستان رو گرفتیم.) گرفتن شرح حال اولیه، آزمایش خون، گرفتن کارت همراه و... کارایی بود که پشت سر هم انجام میدادیم. فشارم 11 روی 8 بود که در مقایسه با سری قبل که 10 روی 6 بود، بهتر بود. این روزای آخر راه رفتن کمی برای مامانی سخت شده ولی دیگه انتظار به سر اومده و امروز همون روز موعودیه که ماههاست منتظرش بودیم. شب مادربزرگ اینا مهمونمون ب...
22 تير 1392

آش دندونی

بالاخره بعد از 3 ماه تاخیر 6 فروردین آش دندونیتو پختم. مبارکت باشه. ایشاا... دندونات به راحتی دربیان. اینم بقیه عکسا: اينم آش هايي كه براي در و همسايه فرستاديم: اينم وقتيه كه من مشغول آش تقسيم كردن بودم كه تو با يه حركت جانانه زدي آش يكي از ظرفا رو روي زيرانداز ريختي:   ...
27 فروردين 1392

نوروز 92

سلام به عيد اولي خودم. اميدوارم امسال برات سال خوبي باشه. پر از شادي و سلامتي و عشق. همونطور كه شادي ما رو با حضور پر شيطنتت دوچندان كردي و شور و شعف رو به خونه مون آوردي. زنده باشي دخترم. و اینم آرمیتا بانو در کنار هفت سین ساده امسال که از ترس آرمیتا روی میز و جمع و جور چیدمش: ...
7 فروردين 1392

آرمیتا غذاخور می شود

شلام. جدیدا" مامی اینا یه چیزی بهم میدن بخورم از شیر سفت تره. هر دفعه هم یه رنگ داره و یه مزه میده. اولاش خوشم نمیومد. اما بعد از چند روز عاچقش شدم. می بینم مامان اینا بهش میگن سوپ. وقتی مامی قاشق این به قول خودش سوپو  میاره جلوی صورتم و هی با دهنش برام ادا درمیاره، خنده ام میگیره. منم گاهی وقتا اذیتش می کنم و دیر دهنمو باز می کنم. وقتی هم اون محتویات قاشقو میریزه توی دهنم نفسش حبس میشه و بعد از اینکه می فهمه من غذارو بیرون ندادم یه نفس راحت می کشه و کلی تشویقم می کنه و قربون صدقه ام میره.......... انگار که کوه کنده باشم! (البته ناگفته نماند که گاهی فرو دادن اون معجون از کوه کندنم سخت تره!) همش آوازای انقلابی برام می خونه و یه متر...
8 اسفند 1391

اولین سرماخوردگی!

فین کردن یا نکردن! مسئله این است! شلام. مامانم از 11/11 رفت سرکار. و بعد از کلی گشتن دنبال پرستار و صحبت با مهری خانم و شمسی خانم و .... بالاخره راضی نشد منو بده دست هر ننه قمری و مجبور شده هر روز صبح منو از خواب ناز بیدار کنه و شال و کلاه بپوشونه تا برم خونه مادربزرگه. اینم زندگی ددری ما! از همین اول باید عین مسافر کوچولو یه روز خوش نداشته باشیم.... و این شد که به 3 روز نکشیده من سرما خوردم، چه سرماخوردنی..... (والا راستش من فعلا" به جز سوپ و حریره بادوم و سیب چیزی نمی خورم، نمیدونم چلا مامانم هی اصرار داره سرما خوردم، اگرم خوردم یادم نیست دقیقا" چه مزه ای بوده؟!!!) خلاصه آب مماخ آویزون و سرفه ها و عطسه های پیرمردانه به راه! خس ...
28 بهمن 1391

دست مریزاد دکتر!

سلام. من الان شدیدا" درگیر امتحانام. در طول ترم که اغلب بخاطر ماجراهای نوزادی تو اکثر شبا تا دیروقت بیدار بودم و هر ٢ یا ٣ ساعتم برای شیردادن و تعویض پوشکت بیدار می شدم درنتیجه ٦ ماهه یه شب خواب عمیق و درست و حسابی نداشتم. واسه همینم اکثر روزا سر کلاس چرتم می گرفت و زیاد از درس چیزی نمی فهمیدم. تازشم در طول ترم هیچ وقتی برای درس خوندن نداشتم.  و این شد که وقتی فرجه ها شروع شد هیچ پیش زمینه ای از درسایی که باید امتحان بدم نداشتم و البته نه منبع درست و حسابی. نه جزوه ای، نه منبع فارسی. فقط یه مشت اسلاید بود و بس. خلاصه فرجه هام بدون اینکه بتونم زیاد ازشون استفاده کنم به سرعت برق و باد گذشت و شبهای امتحانات فرارسید. (هیچوقت تو عمرم ...
6 بهمن 1391

نیم سالگی

سلام. هم اکنون با یه دخمل نیم ساله طرف استین! اهم اهم! مامانم درس داره بخاطر همین با عجله مینویسم. (یعنی مینویسه!) این اولین مزه ای که من چشیدم: پوره سیب. خوشمزه بود: و اما اینم اولین غذایی که خوردم: لعاب برنج: زیاد خوشمزه نبود! یعنی هییچ مزه ای نمیداد: اینم جشن کوچولوی خودمونی برای نیم سالگیم: این یکی به نظر خیلی خوشمزه میومد، اما مامی و ددی نزاشتن ازش بخورم.... اینم اولین سفیدی که روی خیابونا دیدم. خیلی عجیب بود. مامانم اینا بهش میگفتن : برف! خیلی هم سرد بود. ...
23 دی 1391