مرواریدای سفید
سلام. از اونجایی که مامانی سرش خیلی شلوخه، نمی تونه هر روز بیاد و اینجا رو باز کنه برای من تا من بحرفم و اونم بجام تایپ کنه. اما از اونجایی که من شصغیتی به شدت مدنی تشریف دارم، ازش مصرانه خواستم تا حداقل هفته ای یه بارم که شده بیاد اینجا تا من بتونم تجربیات لذت بخش و احیانا" ناخوشایندم از این زندگی جدیدمو براتون بنویسم. و اما این هفته: این هفته اتفاقات زیادی افتاد. روز اول هفته یعنی شنبه ٩ دی ماه ٩١ یه پرستار با دخترش اومده بود که مثلا" تست پرستاری بده! اولش من ازش ترسیدم. اما انقد بهم لبخند زد و باهام حرف زد که دیگه منم دانکی شدم...... اما مامانم باهوش تر از این حرفا بود و با چهار تا چاخان خام نمیشد. من نمیدونم چرا اما مامانی از انت...