آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

گل از حموم دراومد!

سلام. ٢ هفته است که حتی بدون کمک بابایی می برمت حموم. تو هم عاشق حمومی. جمعه پیش هم بابات یهو موهاتو در یک حرکت انتحاری کوتاه کرد. آخه خیلی بلند شده بودن. مبارکت باشه گلم. اینم عکس حموم زنونه ای که با هم رفتیم: ...
29 آبان 1391

کارات

سلام. این روزا سرم شلوغه اما اومدم یه کم از کارات بگم. یه هفته دیگه چهار ماهت تموم میشه. وقتی از یه چیزی تعجب می کنی مثل ماهی چشماتو گرد می کنی و دهنتو گرد می کنی و باز و بسته اش می کنی. خیلی بامزه اس. وقتی عصبانی میشی با یه صدایی شبیه "ق" داد می زنی سرم! معمولا" صبح ها تا ساعت ١٠ و ١١ میخوابی و بعدش خیلی آروم و خوش اخلاق از خواب بیدار میشی. تقریبا" همیشه با جفت پات میزنی زیر پتوت و اونو می کشی کنار. انگار خیلی گرمایی هستی. مثل بابات معمولا" وقتی عطسه می زنی دو تا پشت هم می زنی. چند بار با بازیای مامان براش قهقهه زدی و یه بارم غلط کامل زدی. این روزا همش دستاتو میخوری و شستتم مثل پرنس جان توی رابین هود می مکی. هر چیزی که بدی...
16 آبان 1391

اداره

امروز مامانی صبح زود منو از خواب ناز بیدار کرد تا بریم اداره مامانی. من که هرروز تا ١٠ و ١١ میخوابیدم با غر و لند بیدار شدم و نیمه خواب لباس پوشیدم اما تا رسیدیم اداره دوباره خوابم برد و رفتم بغل بابایی تا مامان بره اداره کارشو انجام بده و بیاد. راستی مشخصات ٣ ماهگی بنده: وزن : ٦ کیلو قد : ٦٠ سانت دور سر : ٣٩ اینم من که آماده رفتن به اداره و دیدن خاله هامم: ...
24 مهر 1391

3 ماهگیت مبارک.

آرمیتا 3 ماهه شد!! فردا می برمش برای قد و وزن. خواب یه فرشته کوشولو: کودکی خسته بر دوش مادر: (به خیال خودم دارم آروغشو میگیرم!) ...
22 مهر 1391

شیطنتات

سلام. الان که دارم اینا رو مینویسم تو هم بعد از یه خواب عمیق صبحگاهی بیدار شدی و داری بازی می کنی و گاه گداری هم به من خیره میشی. معمولا" صبحها تا ظهر میخوابی و خیلی کم برای شیر خوردن بیدار میشی. راستش تا چند وقت پیشا برام نقش یه دستگاه شیردوش صدادار رو داشتی! اما جدیدنا یه کارایی می کنی که با یه دستگاه ونگ ونگو یه نموره فرق فوکولی! مثلا" وقتی میخوای بخوابی به طور غریزی دستاتو می کنی زیر بالشت تا اینجوری دیگه دستات تو خواب تکون نخورن و بیدارت نکنن! یا وقتی پستونکو تو دهنت میزارم برای اینکه نیفته خودت دستای مشت شده تو میزلری جلوش. یا وقتی از شیر خوردن سیر میشی، صورتتو برمیگردونی و با دستت هم سینه مو پس میزنی. یا مدام دو تا دست مشت...
15 شهريور 1391

45 روزگی

امروز بردمت درمانگاه. توی ٤٥ روزگی وزنت ٤١٥٠ شده بود و قدت ٥٦ و دور سرت ٣٧. چند شبه (یعنی حدودا" از چله ات به بعد) شبا برامون Show میزاری! یعنی از حدود 11 شروع می کنی به جیغ زدن و گریه تا 2 و 3 شب. هرکاری هم می کنم آروم نمیشی. نمیدونم چته؟ دلت درد می کنه؟ گوشت درد می کنه؟ نفخ داری؟ قولنج کردی؟ گشنته؟ واقعا" نمیدونم. خیلی سخته آدم بخواد زبون جیغاتو بفهمه. وقتی میخوای می می بخوری اول با حرص سینه مو میگیری بعد یهو دهنتو با شدت عقب می کشی و مثل لبو سرخ میشی و جیغ بنفش می کشی. خدا کنه زودتر این حالتت خوب بشه وگرنه من رسما" هلاک میشم با این شب نخوابی ها....
4 شهريور 1391

قد و وزن یک ماهگیت

سلام. وقتی ٣٣ روزت بود بردیمت پیش دکتر کاشفی. راستش ٤ روز میشد که شیکم کوچولوت کار نمیکرد و افتخار نمیدادی! توی دهنتم برفک زده بود و روی لپتم دونه های قرمز در اومده بود. قبل از ٤ روز هم توی پیپیت ٢ تا رگه خونی دیدم که با سرچ توی نت فهمیدم نشونه حساسیت به پروتئین گاویه و باید من لبنیاتو از رژیم غذاییم حذف کنم. خلاصه دکتر خوبی بود. قدت ٥٤ و وزنت با لباس ٣٧٠٠ و دور سرت ٣٦ بود که دکتر گفت برای سنت خوبه اما وزنت حداقله برای این سن. مولتی ویتامین نوشت برات که خیلی دوسش داری! برای برفک توی دهنت سوسپانسیون نیستات که اصلا" نمی خوریش! برای اون رگه خونی هم منع لبنیات شدم فعلا". برای دونه های روی لپت که ظاهرا" اونم نشونه ای از حساسیت به پروتئین گاوی...
26 مرداد 1391

زلزله آذربایجان

شعری به یاد کودکان نازنینی که در زلزله آذربایجان آسمانی شدند و دیگر کنارمان نیستند… شب است و باغچه‌‌های تهی ز میخک من و بوی خاطره‌‌ها در حیاط کوچک من حیاط خلوت من از سکوت سرشار است کجاست نغمة غمگینت ای چکاوک من؟ به سکّه سکّة اشکم تو را خریدارم تویی بهای پس‌اندازهای قلّک من بگیر دست مرا ای عروس دریایی بیا به یاری دنیای بی‌عروسک من  تورا به رشته‌ای از آرزو گره زده‌اند به پشت پنجرة سینة مشبّک من کسی نیامده – حتّی کلاغ‌‌های سیاه – به قصد غارت جالیز بی‌مترسک من کبوترانه بیا تخم آشتی بگذار میان گودی انگشت‌‌های کوچک من شب است و خوا...
24 مرداد 1391

یک ماهگیت مبارک!

سلام بر دخمل گل خودم. امروز یک ماه از روزی که تو به دنیا اومدی، گذشت. یک ماه که هر روزش با ماجراها و استرسای جدید همراه بود و تلاش یه مادر بی تجربه و البته نگران برای نگهداری درست از کودکی که فقط معصومانه به چشمات خیره میشه. ایشاا... که سالهای سال با شادی و سلامتی و خوشبختی زندگی کنی و از لحظه لحظه عمرت لذت ببری. چند تا عکس ازت گرفتم برای یادگاری: بقیه عکسام توی ادامه مطلبه. امروز همش یه کم شیر میخوردی و سریع میخوابیدی، بعد به محض اینکه میزاشتمت زمین، فوری بیدار میشدی. البته همسایه بغلی که ساخت و ساز دارن امروز مدام با دریل کار می کردن و فکر کنم بخاطر همون بود که زود به زود بیدار میشدی. منم دیگه خسته شده بودم و...
22 مرداد 1391