آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

3 ماهگیت مبارک.

آرمیتا 3 ماهه شد!! فردا می برمش برای قد و وزن. خواب یه فرشته کوشولو: کودکی خسته بر دوش مادر: (به خیال خودم دارم آروغشو میگیرم!) ...
22 مهر 1391

شیطنتات

سلام. الان که دارم اینا رو مینویسم تو هم بعد از یه خواب عمیق صبحگاهی بیدار شدی و داری بازی می کنی و گاه گداری هم به من خیره میشی. معمولا" صبحها تا ظهر میخوابی و خیلی کم برای شیر خوردن بیدار میشی. راستش تا چند وقت پیشا برام نقش یه دستگاه شیردوش صدادار رو داشتی! اما جدیدنا یه کارایی می کنی که با یه دستگاه ونگ ونگو یه نموره فرق فوکولی! مثلا" وقتی میخوای بخوابی به طور غریزی دستاتو می کنی زیر بالشت تا اینجوری دیگه دستات تو خواب تکون نخورن و بیدارت نکنن! یا وقتی پستونکو تو دهنت میزارم برای اینکه نیفته خودت دستای مشت شده تو میزلری جلوش. یا وقتی از شیر خوردن سیر میشی، صورتتو برمیگردونی و با دستت هم سینه مو پس میزنی. یا مدام دو تا دست مشت...
15 شهريور 1391

45 روزگی

امروز بردمت درمانگاه. توی ٤٥ روزگی وزنت ٤١٥٠ شده بود و قدت ٥٦ و دور سرت ٣٧. چند شبه (یعنی حدودا" از چله ات به بعد) شبا برامون Show میزاری! یعنی از حدود 11 شروع می کنی به جیغ زدن و گریه تا 2 و 3 شب. هرکاری هم می کنم آروم نمیشی. نمیدونم چته؟ دلت درد می کنه؟ گوشت درد می کنه؟ نفخ داری؟ قولنج کردی؟ گشنته؟ واقعا" نمیدونم. خیلی سخته آدم بخواد زبون جیغاتو بفهمه. وقتی میخوای می می بخوری اول با حرص سینه مو میگیری بعد یهو دهنتو با شدت عقب می کشی و مثل لبو سرخ میشی و جیغ بنفش می کشی. خدا کنه زودتر این حالتت خوب بشه وگرنه من رسما" هلاک میشم با این شب نخوابی ها....
4 شهريور 1391

قد و وزن یک ماهگیت

سلام. وقتی ٣٣ روزت بود بردیمت پیش دکتر کاشفی. راستش ٤ روز میشد که شیکم کوچولوت کار نمیکرد و افتخار نمیدادی! توی دهنتم برفک زده بود و روی لپتم دونه های قرمز در اومده بود. قبل از ٤ روز هم توی پیپیت ٢ تا رگه خونی دیدم که با سرچ توی نت فهمیدم نشونه حساسیت به پروتئین گاویه و باید من لبنیاتو از رژیم غذاییم حذف کنم. خلاصه دکتر خوبی بود. قدت ٥٤ و وزنت با لباس ٣٧٠٠ و دور سرت ٣٦ بود که دکتر گفت برای سنت خوبه اما وزنت حداقله برای این سن. مولتی ویتامین نوشت برات که خیلی دوسش داری! برای برفک توی دهنت سوسپانسیون نیستات که اصلا" نمی خوریش! برای اون رگه خونی هم منع لبنیات شدم فعلا". برای دونه های روی لپت که ظاهرا" اونم نشونه ای از حساسیت به پروتئین گاوی...
26 مرداد 1391

زلزله آذربایجان

شعری به یاد کودکان نازنینی که در زلزله آذربایجان آسمانی شدند و دیگر کنارمان نیستند… شب است و باغچه‌‌های تهی ز میخک من و بوی خاطره‌‌ها در حیاط کوچک من حیاط خلوت من از سکوت سرشار است کجاست نغمة غمگینت ای چکاوک من؟ به سکّه سکّة اشکم تو را خریدارم تویی بهای پس‌اندازهای قلّک من بگیر دست مرا ای عروس دریایی بیا به یاری دنیای بی‌عروسک من  تورا به رشته‌ای از آرزو گره زده‌اند به پشت پنجرة سینة مشبّک من کسی نیامده – حتّی کلاغ‌‌های سیاه – به قصد غارت جالیز بی‌مترسک من کبوترانه بیا تخم آشتی بگذار میان گودی انگشت‌‌های کوچک من شب است و خوا...
24 مرداد 1391

یک ماهگیت مبارک!

سلام بر دخمل گل خودم. امروز یک ماه از روزی که تو به دنیا اومدی، گذشت. یک ماه که هر روزش با ماجراها و استرسای جدید همراه بود و تلاش یه مادر بی تجربه و البته نگران برای نگهداری درست از کودکی که فقط معصومانه به چشمات خیره میشه. ایشاا... که سالهای سال با شادی و سلامتی و خوشبختی زندگی کنی و از لحظه لحظه عمرت لذت ببری. چند تا عکس ازت گرفتم برای یادگاری: بقیه عکسام توی ادامه مطلبه. امروز همش یه کم شیر میخوردی و سریع میخوابیدی، بعد به محض اینکه میزاشتمت زمین، فوری بیدار میشدی. البته همسایه بغلی که ساخت و ساز دارن امروز مدام با دریل کار می کردن و فکر کنم بخاطر همون بود که زود به زود بیدار میشدی. منم دیگه خسته شده بودم و...
22 مرداد 1391

دست و پا!

من اولین چیزی از تو که عاشقشون شدم دست و پای کشیده و سفید و خوشگلت بود! باور نداری خودت ببین: بقیه عکسا در ادامه مطلب. دستاتو معمولا" باز نگه میداری. اگرم خواب باشی اکثرا" دو تا دستتو می کنی زیر بالشت. اینطوری: ...
22 مرداد 1391

پپو سلیمانی

سلام. دیروز نمیدونم از کجا یه پپو (قاصدک) اومده بود توی خونه. پپوها همیشه برای من پیام آور یه احساس قشنگ بودن، حسی که از اومدن پاییز ناشی میشه. پاییزی که بهار عارفاست. اینم یه عکس دیگه از تو: (از طرف مادری ندید بدید!) ...
22 مرداد 1391

شب قدر

سلام. امشب اولین شب قدر زندگی توئه. شب قدریه که مامانت خالصانه ترین "غلط کردم"ها رو به درگاه خدا میفرسته و اونو به حق پاکی و معصومیت تو قسم میده تا از سر گناهاش بگذره و ببخشدش. مامانی توی این شب عزیز شفای همه مریضا رو از خدا میخواد.... توی این چند سال اعتقادات مادر، به شکل دردناکی سست و متزلزل شد و از همین نقطه هم صدمه های زیادی خورد. پس کجا رفت اون همه توکل؟ اون همه عشق؟ اون همه راز و نیاز؟ اون همه نشانه؟ هی هی هی... وقتی غرق در نعمتی، مثل ماهی توی دریا که هی می پرسه این دریا که میگن کجاست؟ نمیبینی چقدر خوشبختی. خدایا تو رو به حق همه دستای بالا رفته توی این شب، ما رو ببخش و بیامرز.
19 مرداد 1391