آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

اسک!

سلام. امروز بعد از مدتها وقت کردم چند تا از عکساتو آپ کنم. این اولین عکس تو در بدو تولد توی بیمارستانه: بقیه عکسا در ادامه مطلب....   اینم یکی دیگه با دستبند مربوطه! اینم منم در خواب ناز: اینم ننه نقلی مربوطه!   ...
14 مرداد 1391

اولین حمام بدون کمک

امروز جمعه بود و من برای اولین بار تو رو بدون کمک حموم کردم. خوشبختانه از آب تنی حسابی خوشت میاد و اصلا" گریه نکردی. من همش حواسم به سر و گوشت بود که آب توی گوشت نره. فقط موقع لباس پوشیدن بود که بی قراری کردی و بعد از خوردن شیر، آروم گرفتی خوابیدی. عافیتت باشه گلکم. اینم عکس اولین حمامت توی روز هفتم. روز چهارم نافت افتاد. (خدایی دست دکتره خیلی سبک بود. انقد نافت قشنگ و راحت افتاد که نگو.) ...
13 مرداد 1391

دکتر، پستونک و لرز!

سلام. حدود 20 روز از تولدت میگذره و من هنوز فرصت نکردم خاطرات این مدتو برات بنویسم. 20 روزی که هر روزش یه اتفاق جدید و یه ماجرای نفس گیر داشتیم. عجالتا" اینو داشته باش که 3 شب پیش مامانی نصفه شب لرز وحشتانکی کرد و 3 تا لباس پوشید و پتو کشید روش. بعدنا فهمید که اون لرز، اصطلاحا" "لرز شیر" بهش میگن و بعد از اون شیر کافی برای نینی بوجود میاد. دیروزم بردیمت پیش دکتر سیمین قینی برای چک آپ. وزنت 3450 شده بود و قدت 52. (موقع تولد 3100 بودی و 49 سانتیمتر) خلاصه ظاهرا" مشکل خاصی نداری و نگرانی های مامی در مورد پیپی، آروغ زدن، برفک زبون و... بی دلیل بوده. امروزم علی رغم میل باطنیم مجبور شدم پستونک توی دهنت بزارم. آخه دیدم عادت کردی اونقدر از س...
11 مرداد 1391

و تمااااااااااام!

بالاخره انتظار به پایان رسید و فردا قراره رسما" با گریه های معصومانه ات پا به این دنیای ما انسانها بزاری و مسیر زندگیتو شروع کنی. دخترکم، برات بهترین آرزوها رو دارم و دلم میخواد به بهترین نقطه ای که خدای مهربون برات مقدر کرده برسی. راستش یه کم استرس دارم........ احساس می کنم فردا یهو قراره یه موجود شکننده و بی پناه بیاد توی آغوشم که هیچ کسی رو غیر از من نداره برای کمک و حمایت نداره و من عملا" هیچی از مادری کردن بلد نیستم......... امروز با بابایی رفتیم بیمارستان برای کارای پذیرش. فشارم ١١ روی ٨ بود که در مقایسه با خفته پیش که ١٠ روی ٦ بود، بهتر بود. قرار شد فردا ساعت ٨ صبح ناشتا بریم بیمارستان تا ببینیم کی نوبتمون میشه بریم ...
21 تير 1391

شرح ما وقع...

سلام به دختر گلم. به نازگلم که هنوز "نیوفولدر"ه طفلکی! نیمه شعبانت مبارک گلکم. امروز پنج شنبه است و تولد حضرت مهدی. خیلی دلم میخواست امروز به دنیا میومدی، آخه عروسی مامان و بابا هم توی همچین روز قشنگی بود.... یادش به خیر.... همه جا رو ریسه کشیده بودن و همه جا شربت و شیرینی پخش میکردن.... چه روز گرمی بود.... نیمه شعبان و نیمه مرداد! اما دکتر گفته هنوز زوده برای اومدنت و البته امروزم کلی جراحی داره. اما دقیقا" یک هفته دیگه به امید خدا تو رو توی آغوشم دارم و میتونم حسابی صورت ماهتو نگاه کنم. و اما از اتفاقات این هفته برات بگم.... من از روز شنبه ١٠ تیر دیگه رسما" سرکار نمیرم. همون روز شنبه به کمک بابایی پرده اتاقتو زدیم. بعدش بابایی ...
15 تير 1391

اولین روز مادر

سلام فرزندم.... امروز روز مادره. یادته پارسال تو روز مادرو بهم تبریک گفتی و ازم بخاطر اذیتتات معذرت خواهی کردی؟ حالا امسال روز مادر، من میخوام به عنوان یه مادر ازت غذرخواهی کنم.... عزیزم ببخش که توی این هوای خاک آلود که قدرت دید افقی به زیر 1000 متر رسیده، مجبورم هر روز تورو بیارم بیرون از خونه و از این در واقع خاک و خل هواآلود! تنفس کنم که مستقیما" توی خونم بره و از اونجا هم خدای نکرده به ششهای کوچولو و ظریف تو راه پیدا کنه.... (می ترسم به دنیا بیای به جای شش، خاکشش داشته باشی!) ببخش که کار سخت و طولانی مامی بهت اجازه استراحت کافی رو نمیده و کمردرد وحشتناکی که با سنگین شدنت مامی رو عذاب میده مجبورش می کنه، کمرشو در طول روز با کم...
5 خرداد 1391

گهواره

واااااای من دیشب (به سیستم تاریخ گذاری این سایت اعتباری نیست. شنبه ٢/١/٩١) خیلی خوشحال بودم. میدونین چلا؟ چون مامانی بالاخره رفت و یه گهواره صورتی خیلی خوشجل برام خرید. هوراااااااااا. انقده هیجان داشتم........ همش میکوبیدم به شیکم مامانی که یالا بازش کن، زودباش بازش کن..... مامانی هم تا اومد خونه با کمک عمه دست بکار شد و گهواره مو سر هم کردن...... دیگه رسما" یه وسیله گنده دارم که بگم نیگا! اینم جهاز من! وقتی سر همش کردن، مامی میخواست ببره توی اتاق تا ببینه که همسطح تخت خودشون هست یا نه؟ اما دید ای دل غافل!!!! گهواره از در تو نمیره! هرچی پانتومیم بازی کرد و کج و کوله اش کرد، نشد که نشد! این بود که مثل کارتون پت و مت (با اون ...
8 ارديبهشت 1391

احساسات

دخترم، نازگلم.... شاید احساساتی بودن، تا به این حد که مادرت هست، یه موهبت باشه، شایدم یه درد.... اما هرچه هست، تحملش از ظرفیت خیلیا کمتره، درکشم سخت تره. نمیدونم...... گاهی آرزو می کنم تو هرگز به اندازه مادرت احساساتی نباشی، چون یقینا" خیلی اذیت میشی، خیلی زیاد..... و تحمل آزار تو برای مادرت خیلی سخت تر از هرچیزی تو دنیاست.... وقتی مادرت از دیدن یه منظره رویایی به غلیان میاد، هیچ کس حتی پدرت نمیتونه عمق احساساتشو درک کنه..... وقتی از دیدن یه صحنه تاثر برانگیز اشکهای غلطانش جوی آبی روی صورتش بوجود میارن، بازم هیچکی نمیتونه بفهمه توی دل مادرت چی میگذره.... امروز با دیدن فیلم "فرزند خوانده" با بازی جیم کری و یه پسر کوچولوی ...
8 ارديبهشت 1391

نام گذاری

سلای! مامان و بابا توی اسم من به شک افتادن.... نمیدونم چلا؟ بعد یه عمری که منو پرنیان صدا می کردن حالا تصمیم گلفتن اسم منو عبض کنن.... گزینه هایی که تو ذهنشونه ایناس: پرنيان - پرنيكا - پانيسا آرميتا - آرشيدا - آوين - آوينا - آويسا مهدانا - مها - مانيسا - ملودي از بین اینا فعلا" "مَها" به معنی ماه من، زیبا رو، (در زبان سانسکریت یاقوت کبود) و "آوین" به معنی عشق، به رنگ آب، زلال، پاک(کردی) در اولویتن.... هرچی بهشون میگم زود باشین دیگه یه اسم خوشگل برام انتخاب بکنین، هی دست دست می کنن! نه به اون که قبل از به دنیا اومدنم اسم و رسمی داشتم واسه خوتم! نه به حالا که دارم برای خودم خانومی میشم اما هنوز بی نام و نشانم! ددی به ...
2 ارديبهشت 1391